دانایانِ روزگار به اینگونه انسانهای سست ایمان می گفتند که مقام نبوت و امامت به سن و سال نیست . حضرت عیسی ( ع ) در گهواره بود که نبوت خود را اعلام کرد . با وجود این استدلال باز هم پیدا می شدند کسانی که دیرتر به یقین می رسیدند . یکی از این انسانها که اتفاقاً دوستدار اهل بیت ( ع ) هم بود ، علی بن حسان بود .
او می گوید : « در سالی که جماعت مردم از هر سو نزد امام جواد ( ع ) می رفتند تا سوالات و مشکلات خود را از آن بزرگوار بپرسند ، من هم به مدینه رفتم و به همراه خود مقداری اسباب بازی به عنوان هدیه برای امام جواد ( ع ) که در آن وقت کودک بوود ، بردم . سراغ امام جواد ( ع ) را گرفتم ، گفتند در فلان مزرعه مشغول انجام کار است . به مزرعه رفتم ، « موفق » - خادم امام – را دیدم . اجازۀ حضور خواستم . اجازه داد و بر آن حضرت وارد شدم و سلام کردم و جواب شنیدم . با احترام اسباب بازیها را از کیسه درآوردم و مقابل آن حضرت قرار دادم .
گفتم : ناقابل است سوغات عراق است .
خیال می کردم که این هدایا مایۀ خوشحالی امام می شود ولی آن حضرت با نگاهی سنگین و متین به من ، اسباب بازیها را پس داد و فرمود : همین که قلبت با ماست خوب است . خداوند مرا برای این بازیها خلق نکرده است .
علی بن حسان می گوید : « شرمنده شدم و از حضرت خواستم که مرا ببخشد و حضرت در جواب فرمود : بخشیدم ، بخشیدم .
از شرم و حقارت نمی دانستم چگونه خداحافظی کنم و چگونه خارج شوم . پیش خود گفتم : خدایا چه اشتباهی کردم که امام و حجت خود را مانند اطفال دیگر به حساب آوردم . خدایا مرا ببخش .»
2- قاطعیت امام ( ع ) در نوجوانی
یک سال بعد از شهادت امام رضا ( ع ) ، روزی مامون به بغداد آمد و به عزم شکار در حرکت بود . در بین راه عبورش به یکی از محلات شهر افتاد که چند کودک مشغول بازی بودند . امام جواد ( ع ) در آن روز حدود یازده سال داشت و در کناری ایستاده بود . وقتی مرکب مامون به آن نقطه نزدیک شد کودکان همگی فرار کردند . تنها امام جواد ( ع ) از جای خود حرکت نکرد . خلیفه که از دور ناظر فرار کودکان بود و دید امام جواد ( ع ) ایستاده است ، از اسب خود پیاده شد و گفت : « ای کودک ! تو چرا مانند بقیۀ بچه ها فرار نکردی ؟ »
امام جواد ( ع ) قاطعانه و بلافاصله پاسخ داد : « ای مامون ! راه عبور تو را تنگ نکرده بودم که برای باز کردنِ آن کنار بروم و گناهی هم نکرده بودم تا بترسم و فرار کنم و من نسبت به خلیفۀ مسلمین ظنّ نیکو دارم و می دانم به کسی که مرتکب گناهی نشده آزاری نمی رساند . به این جهت در جای خود ماندم و فرار نکردم . »
مامون از سخنان حکیمانۀ امام تعجب کرد و گفت : « اسمت چیست ؟ »
فرمود : « محمد »
مامون گفت : « پسر کیستی ؟ »
فرمود : « فرزند علی بن موسی الرضا هستم . »
مامون گفت : « از سخنان حکیمانۀ تو فهمیدم که منتسب به خاندان پیامبر ( ص ) هستی » ، سپس به روان پاک اما رضا ( ع ) درود فرستاد و راه خود را گرفت و رفت .
3- چه کسی پیروز است ؟
خلفای وقت همیشه می کوشیدند که چهرۀ خاندان پیامبر ( ص ) را بطور غیر مستقیم مقابل مردم تخریب نمایند . روزی مامون به این فکر افتاد که مجلسی ترتیب دهد که در یک طرف امام جواد ( ع ) باشد که در آن هنگام حدوداً نه ساله بوده است و در طرف دیگر « یحیی بن اکثم » قرار گیرد . یحیی هم دانشمند ترین فرد روزگار مامون بود .
مامون با هدایا و تحفه های فراوای یحیی بن اکثم را راضی کرد تا در این مباحثۀ مهم شرکت نماید و با سوالات پیچیدۀ خود شخصیت امام جواد ( ع ) را درهم بکوبد و به خیال خود به دیگران بفهماند نوجوان نه ساله نمی تواند امام و پاسخگوی سوالات و نیازهای مردم باشد . ننتیجۀ این مباحثۀعلمی ، هر چه باشد و هر کس که پیروز شود برای دستگاه حکومتی تفاوتی نخواهد داشت ، زیرا در هر دو صورت ، مکر و حیلۀ مامون ، به کار افتاده و به نفع خویش تبلیغ خواهد کرد .
بعد از چندین روز ، سرانجام روز مباحثه فرا رسید . امام جواد ( ع ) نیز ، با اشتیاق در جلسه حضور یافت و روی فرش نشست . وضعیت این مجلس در نوع خود بسیار عجیب و استثنائی بود . امام جواد ( ع ) که در میان پیرمردان و سالخوردگان عباسی ، بسیار جوان بود ، مورد توجه تمام حاضران قرار گرفت .
با اشارۀ مامون ، یحیی بن اکثم از جا برخاسته و با لحنی که مخصوص دانشمندان است ، گفت : « علمای بغداد ، از اینکه در محضر امیرالمومنین با فرزند علی بن موسی الرضا ( ع ) آشنا می شوند ، بسیار شادمان بوده و این محبت را که از الطاف فراوان امیرالمومنین می باشد ، به خاطر خواهند سپرد . اکنون اگر امیرالمومنین اجازه فرمایند سوالاتی از مسائل دینی به میان آید و در پیرامونش چند کلمه ای گفتگو شود . »
مامون اندکی مکث کرده و سپس رو به امام جواد ( ع ) کرده و گفت : « می شنوی که بزرگ دانشمندان ما چه تقاضائی دارد ؟ »
امام جواد ( ع ) با آرامش پاسخ داد : « برای شنیدن پرسشهای او آماده ام . »
علما و دانشمندان حاضر در جلسه ، از این همه آرامش و خونسردی امام جواد ( ع ) به زمزمه و گفتگوی درِ گوشی مشغول شدند . یحیی به گمان اینکه نوجوان هاشمی در عین عجز نمی خواهد خود را کوچک کند ، پیروزمندانه لبخندی زد و گفت : « فرض کنید یک انسان برای انجام مراسم حج ، احرام بسته و مُحرِم است . اگر او صیدی را به قتل برساند ، تکلیفش چیست و چگونه باید این خطای خود را جبران کند ؟ »
امام جواد ( ع ) پاسخ داد : « برای پاسخ دادن به این مسئله ابتدا باید دو موضوع مشخص شود ، اول شخصیت محرم و دوم خودِ صید .
اما در مورد شخصیت محرم :
آیا او زن است یا مرد ؟
صید را در محیط حلال کشته یا حرام ؟
آیا نسبت به این عمل ، علم و آگاهی داشته یا در کار خویش جاهل بوده است ؟
آیا کارش عمدی بوده یا به طور اشتباهی صید را از پا در آورده ؟
آیا شخص محرم ، آزاد بوده یا بنده ؟
آیا صغیر بوده یا کبیر ؟
آیا دفعۀ اولش بوده چنین کاری کرده یا در ارتکاب این جرم تکرار داشته ؟
آیا از عمل خود پشیمان شده ، یا همچنان اصرار بر کارش داشته است ؟
آیا این کار را شب انجام داده یا روز ؟
آیا حج او ، عمره بوده یا واجب ؟ »
امام جواد ( ع ) در میان بهت و حیرت بی سابقۀ حاضران در مجلس لحظه ای سکوت کرد ، و دوباره پرسشهائی را مطرح ساخت :
« اکنون باید از صید گفتگو کنیم :
آیا این صید پرنده بوده و یا در گروه چهارپایان قرار داشته است ؟
آیا صید از حیوانات کوچک است یا بزرگ ؟ »
یحیی بن اکثم دیگر هیچ سخنی را نمی شنید . زیرا گیج شده بود و چنین روز سختی را ، هیچگاه در زندگی خود ندیده بود .
مامون در چهرۀ یحیی خیره ماند و حال و روز او را مشاهده کرد .
یحیی بن اکثم نیز تا ساعتی پیش داناترینِ دانشمندان شناخته می شد ، آمده بود تا با مطرح ساختن فقط یک سوال علمی ، نوجوانی را از میدان مباحثه بیرون فرستد ؛ اما اینک خود را در گردابی تیره و تاریک می یافت . لکنت زبان او که کلمات نامفهومی را به گوش اطرافیانش می رساند ، نشانه ای از دشواری وضعیتی بود که گرفتار آن شده بود . مامون که فرصت را مناسب تشخیص می داد ، از این آشفتگی و سردرگمی و حیرتی که به تمامی اهل مجلس دست داده بود ، بهره برداری کرد و گفت : « این ابن الرضا می باشد که نمی خواستید او را بشناسید ! آیا همین آشنائی برای شما کافی است ؟! »
تمامی حاضران در مجلس مامون ، سر به زیر افکنده و کوچکترین تحرکی از خود نشان ندادند . مامون که صلاح نمی دید این وضع ادامه داشته باشد ، از جا برخاسته و آن تالار را ترک کرد .
4- علم امامت
روزی مامون به شکار می رفت که در بین راه حضرت جواد ( ع ) را ملاقات کرد . مامون به صحرا رفت و باز شکاری او ماهی کوچکی را صید کرد . مامون آن ماهی را از منقار باز گرفت و در دست خود پنهان نمود و سپس مراجعت کرد و بار دیگر امام ( ع ) را دید و از آن حضرت پرسید : « این چیست که در دستم پنهان کرده ام ؟ »
حضرت فرمود : « خداوند دریاهائی آفرید که ابرها از آن دریاها بلند می شود و در آن دریاها ماهیانی وجود دارد که بازهای سلاطین آنها را شکار می کنند و پادشاهان آنها را در کف دست خود می گیرند تا سلالۀ نبوت را با آن امتحان نمایند . »
مامون گفت : « حقاً که تو فرزند امام رضا ( ع ) و وارث علم او هستی و این عجائب از این خانواده بعید نیست . »
5- کرامت و بزرگواری امام جواد ( ع ) به شیعیان
محمد بن سهل قمی ( ره ) می گوید : « در سفر مکه ، به مدینه رفتم ، و به حضور اما جواد ( ع ) مشرف شدم . می خواستم لباسی را از آن حضرت برای پوشیدن مطالبه کنم . ولی فرصتی پیش نیامد و با آن حضرت خداحافظی کردم و از خانۀ او بیرون آمدم . تصمیم گرفتم نامه ای برای آن حضرت بنویسم و در آن نامه ، لباسی را درخواست کنم . نامه را نوشتم و به مسجد رفتم و پس از انجام دو رکعت نماز و استخاره ، به قلبم آمد که نامه را نفرستم . از این رو نامه را پاره کردم و از مدینه بیرون آمدم ، همچنان به پیمودن راه ادامه دادم . ناگاه ، شخصی نزد من آمد با دستمالی که لباس در آن بود . از من پرسید : محمد بن سهل قمی کیست ؟
گفتم : محمد بن سهل من هستم . وقتی که مرا شناخت گفت : مولایمان امام جواد ( ع ) این لباس را برای تو فرستاده است . نگاه کردم و دیدم دو لباس مرغوب و نرم است .
محمد بن سهل آن لباس ها را گرفت و تا آخر عمر نزد او بود . وقتی که از دنیا رفت ، پسرش احمد ، با همان دو لباس ، او را کفن کرد و به خاک سپرد
سيد ابراهيم الحيدري...برچسب : امام محمد تقی ( ع ) , نویسنده : سيدابراهيم الحيدري ebrahimquran بازدید : 497